رویای صادقه حاج ملا باقر بهبهانی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
به وبلاگ من خوش آمدید
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود




رویای صادقه حاج ملا باقر بهبهانی
نویسنده : حمید فریدنیان
تاریخ : جمعه 15 ارديبهشت 1391

  از طرفی من به خاطر بدهی که در این اواخر پیدا شده بود ، مضطرب بودم که مبادا مدیون مردم بمیرم ، لذا در این باره به امام عصر (عج) متوسل شدم ، چون این باغ را به نام ایشان کرده و جلد آخر کتاب دمعه الساکبة را در احوال حضرتش نوشته بودم .

 

روزی باغبان مذکور آمد و گفت : امروز بعد از نماز صبح ، در صفة ( سکو ) وسط حیاط مسجد سهله نشسته و مشغول تعقیب نماز بودم ناگاه شخصی آمد و گفت : حاج حیاط مسجد سهله نشسته و مشغول تعقیب نماز بودم و ناگاه شخصی آمد و گفت : حاج ملا باقر این باغ را نمی فروشد ؟

 

گفتم : تمامش را نه ؛ اما گویا قسمتی از آن را چون قرض دارد می فروشد .

آن شخص گفت : پس تو نصف این باغ را از طرف او به من به یک صد تومان بفروش و پول آن را بگیر و به او برسان .

گفتم : من که وکالتی از او ندارم .

 

گفت : بفروش و پولش را بگیر اگر اجازه نداد ، پول را برگردان .

گفتم: لابد باید سند و شهودی در کار باشد و تا خود او حاضر نباشد نمی شود . گفت : بین من و او سند شهودی لازم نیست . بالاخره هرقدر اصرار کرد ، قبول ننمودم گفت : من پول را به تو می دهم ، ببر و تو را در خریدن باغ وکیل می کنم اگر فروخت برای من بخر ، والا پول را برگردان .

 

با خود گفتم پول مردم را گرفتن هزار دردسر دارد ، لذا قبول نکردم و به او گفتم : من هر روز صبح در این جا هستم از او می پرسم و جواب را به تو می رسانم . وقتی گفته مرا شنید ، برخاست و از مسجد خارج شد .

 

حاج ملا باقر می گوید : باغبان وقتی این واقعه را ذکر کرد به او گفتم : چرا نفروختی و چرا قبول نکردی ؟ من که به تنهایی از عهده ی مخارج این باغ بر نمی آیم به علاوه قرض دارم و هیچ کس هم تمام این باغ را به این قیمت نمی خرد . [ چه رسد به نصف آن ]

 

باغبان در جواب گفت : تو در این باره به من اجازه نداده بودی و من هم این فضولی را مناسب خود ندیدم حال که خودت می خواهی ؛ چون فردا وعده جواب است ، شاید بیاید اگر آمد به او می گویم .

 

گفتم : او را ببین و هر طوری که می خواهد ، من مضایقه ندارم و هرطور شده او را پیدا کن و معامله را انجام بده ، یا آن که با یکدیگر به نجف بیایید و هرطور و نزد هرکس که می خواهد برویم و معامله را به آخر برسانیم .

فردا باغبان آمد و گفت : هرقدر در صفه مسجد منتظر شدم نیامد .

 

گفتم : قبلاً او را دیده ای و می شناسی ؟ گفت : ندیده و نمی شناسم.

گفتم : برو ، نجف و مسجد و باغات را بگرد ، شاید او را پیدا کنی یا بشناسی باغبان رفت و وقتی برگشت ، گفت : از هرکس پرسیدم ، خبری نداشت .

 

مایوس شدم و به همین جهت بسیار متاسف گردیدم ، زیرا اگر این معامله صورت می گرفت ، هم قرض من ادا می شد ، و هم باعث سبکی مخارج باغ می گردید .

 

پس از یاس و تحیر و گذشتن مدتی از جریان ، شبی در مورد قرض و پریشانی حال خود و آن که من از عهده ی مخارج باغ و عیال بر نمی آیم و مطالبی از این قبیل فکر می کردم و با همین خیالات خوابم برد .

 

در عالم رویا دیدم ، شرفیاب محضر مولایم حضرت صاحب الامر (عج) هستم . آن بزرگوار به من توجه کردند و فرمودند : حاج ملا باقر ، پول باغ نزد حاج سید اسدالله ( عالم عامل حاج سید اسدالله رشتی اصفهانی ) است برو از او بگیر . این را گفتند و من از خواب بیدار شدم.

 

وقتی که بیدار شدم به سبب دیدن این خواب شاد گشتم ، اما بعد از کمی تامل با خود گفتم شاید این خواب ، از خیالات باشد و گفتن آن به سید باعث بدخیالی او درباره خود بشود ، یعنی تصور کند که این مطلب را وسیله ای برای درخواست کمک از ایشان کرده ام ، چون من برای اثبات این مدعی دلیلی در دست ندارم .

 

ولی دوباره گفتم : سید مرد بزرگی است و می داند که من از این نوع مردم نیستم . دیدن سید و نقل خواب هم ضرری ندارد و دروغ هم نگفته ام تا نزد خدا مسئول باشم .

 

مصمم بر رفتن نزد سید و گفتن خواب شدم . نماز صبح را خواندم . خانه ی سید در مسیر منزل تا کتابفروشی ام بود، لذا بعد از نماز به طرف مغازه به راه افتادم . در اثنای عبور ، به در خانه سید رسیدم و توقف کردم و دست بر حلقه در بردم و آهسته آن را حرکت دادم .

 

ناگاه صدای ایشان از بالاخانه مشرف به در منزل بلند شد : حاج ملا باقر هستی ؟صبر کن آمدم .

تا این را شنیدم ، با خود گفتم شاید از روزنه ای مرا دیده است ؛ اما سریعا در حالی که کلاه و لباس خلوت به تن داشت از پله پایین آمد . در را باز کرد و کیسه پولی به دستم داد و گفت : کسی نفهمد . بعد هم در را بست و بدون آن که چیز دیگری بگوید ، رفت .

 

کیسه را آوردم و پول ها را شمردم و یک صدتومان تمام ، در آن بود. و تا زمانی که سید مذکور زنده بود این واقعه را به کسی نگفتم . اگرچه از تقسیم پول به طلبکار ها و قراین دیگر ، بعضی از افراد خبردار شدند و به یکدیگر می گفتند ؛ ولی بعد از فوت سید ، این قضیه انتشار یافت .

 


 

منبع : برکات حضرت ولی عصر (عج)

نویسنده : حاج شیخ علی اکبر نهاوندی (ره)

پایگاه اطلاع رسانی یاسین

تهیه و تنظیم : جواد دلاوری ،گروه حوزه علمیه تبیان




:: برچسب‌ها: رویای صادقه , حضرت ولی عصر(عج) , مسجد سهله , احیاء , باغبان , نقل خواب , تعقیب نماز , بزرگوار ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان علم و فناوری  و آدرس http://science-and-technology-2016.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 97
:: کل نظرات : 9

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com